عمرم همه در نالیدن بر باد رفت
و زندگی ام همه در جرعه نوشیدن بر آب
و اکنون بر لب بحر فنا منتظرم
بتم شکسته
اسماعیلم ذبح شده
برج نورم خاموش و مناره ی معبدم دود زده
در اشغال فرزندان قابیل
و تولیت خواهر گرگ
و من شرمگین و پریشان
در اندیشه ی دردآور
که ساعتی دیگر که آفتاب بر قله ی مغرب فرو می شکند
وتو روح دردمند من به سراغ من می آیی
تا کوزه هایی از آب سرد و خوشگوار چشمه ساران پاک
سپیده دم های دور دست را از من بگیری
با چه رویی در را به روی تو بگشایم......؟
شریعتی
مرا بر ململ چشمت بیاویز که من قندیل دردم