یادگار سال ها تحصیل روانشناسی

..................Only About Psychology.................

یادگار سال ها تحصیل روانشناسی

..................Only About Psychology.................

آخزین جرعه ی این جام


همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید

روی این آبی آرام بلند

که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده ی جام

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده ی هستی را

در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را

تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من

تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو

به جای همه گل ها تو بخند

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش



فریدون مشیری
نظرات 3 + ارسال نظر
ضرب المثل های انگلیسی یکشنبه 11 فروردین 1387 ساعت 09:32 ب.ظ http://proverb.blogfa.com

سلام وروجک خان
خیلی باحال بود این وبلاگتون
خیلی
مخصوصا داستان پایین که محشر بود
راستی
منم روانشناسی بالینی
خیلی خوشحال شدم از این که با دوستای مثل شما آشنا شدم
اگه اشکالی نداره یه فایل نوسندگی برام تو این وبلاگ باز کنید
شاید بتونم یه کمکی بکنم
مرسی
بای

سهیل جمعه 16 فروردین 1387 ساعت 12:19 ق.ظ http://setareyesoheil48.blogfa.com/

پلیدی ، پلیدی ، پلیدی ، بدی
ربود از زمین چهره ی ایزدی
پرستو گریخت
صنوبر گداخت
چمنزار سوخت
بدل شد به مرداب ها آب ها
ز بس زهر در کام چنگل فشاند
نشان از دلارای جنگل نماند
غبار سیاه !
غبار سیاه !
شود کور در تیرگی ها نگاه
نه برق ستاره ، نه لبخند ماه
هوا سرب شد
سخت شد
سنگ شد
مجال نفس در قفس تنگ شد
درین دود جوشان فواره وار
نخندد شکوفه
نبالد درخت
نروید بنفشه
نتابد بهار


با یاد چشمش مانده ام تنهای تنها
تنها خدا داند که تنهایی چه دردی ست



دانسته های ما
بر بال باورهای مان بسته است



فریدون مشیری

katibe جمعه 16 فروردین 1387 ساعت 08:13 ب.ظ http://sps.blogsky.com

خدائیش خیلی قشنگه دستت درد نکنه
خسته نباشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد