یادگار سال ها تحصیل روانشناسی

..................Only About Psychology.................

یادگار سال ها تحصیل روانشناسی

..................Only About Psychology.................

گنجشک وخدا.....




روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این

گونه می گفت:

می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم و یگانه

قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارم.

سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه

سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت لانه ای کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و

سر پناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چه بود؟

چه می خواستی ازلانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر به انداختند .

خدا گفت: ماری در راه لانه ا ت بود .

خواب بودی باد را گفتم تا لانه ا ت را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار

پرگشودی .

گنجشک خیره در خدایی خدا ماند بود.

خدا گفت که چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دفع کردم و تو

ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگهان چیزی درونش فرو ریخت.های های گریه هایش ملکوت خدا را پر

کرد.